اشتراک گذاری :
خبرداری؟ حال و احوال دگرگونی دارم، اما دلیلش را نمیدانم. هرچه اندیشه میکنم تا درمان این حالت را بجویم، چیزی به ذهنم نمیآید. مشکل مالی ندارم. “منت خدای را که هرچه طلب کردم از خدا/ بر منتهای همت خود کامران شدم”. کسی دلم را نشکسته، چون خودم اعتقادی به دل شکستن ندارم. زیاده خواه نیستم که در حسرت امیال دنیوی غرق باشم. پس چرا این گونه بی قرار، بی تاب و بی تفاوت شده ام؟
وحشت افسردگی
یک باره نگران بروز افسردگی میشوم. نکند انگیزه هایم رنگ باخته و دلیلی بر ادامه ندارم. اما این گونه هم نیست. کارهایم را مرور میکنم و متوجه میشوم برای امور بسیاری برنامه ریزی کرده ام. جلسات بسیاری دارم که نگران آنها هستم و در ذهنم آنچه باید بگویم را برنامه ریزی میکنم. اما باز هم نگرانی از افسردگی رهایم نمیکند.
اسیر تکرار
شاید رفتن به یک رستوران، استخر، مکانی تفریحی، سفر و مواردی از این دست چاره کار باشد، اما اینها را هم نمیخواهم. به نظرم میرسد که همه چیز تکراری شده و در این موقعیت خاص، چیزی که بتواند مرا از این بحران مقطعی رهایی بخشد، وجود ندارد. باور میکنم که این یک حالت مقطعی و زودگذر است، اما تاب تحمل ندارم.
سفر بی مقدمه
با یکی از نزدیکانم تماس میگیرم تا قدری درد دل کنم. زنگ گوشی عجیبی دارد “ای حرمت ملجا درماندگان”. تلفن را قطع میکنم و بی اختیار شماره صف انتظار فرودگاه را میگیرم و میپرسم برای مشهد بلیت دارید. مسوول مربوطه پاسخ میدهد یک کنسلی برای پرواز دو ساعت دیگر داریم و بی اختیار پاسخ میدهم بلیت را به نام صادر کنید و هزینه هایش را به سرعت میپردازم. همیشه برای سفر وسایل کاملی را گردآوری میکنم و چمدان میبندم، اما این بار احساس میکنم نیازی به این مقدمهها نیست. خودم را به فروگاه میرسانم و یک ساعت بعد در فرودگاه مشهد پیاده میشوم. در فکر هتل و اقامت نیستم. بی درنگ به تاکسی میگویم حرم.
نه پای رفتن نه دل ایستادن
مدتی میگذرد و مقابل گنبد امام هشتم پیاده میشوم. نه پای رفتن دارم، نه دل ایستادن، گویا خشکم زده. برای مدتی به گنبد و منارهها خیره میشوم و به شوق دیدن و بوسیدن ضریح حرکت میکنم. چشم به جلو دوخته ام و گام بر میدارم. به یکی از زوار تنه میزنم و او به حالتی معترضانه فریاد میزند ” حواست کجاست”؟ پاسخ میدهم حق با شماست، حواسم به آقاست. این جمله زوار معترض را به خود میآورد و از من عذرخواهی میکند، گویا متوجه حال دگرگون من شده است. احساس میکنم همه کنار میروند و یک باره خودم را مقابل ضریح میبینم. نمیدانم چه شده، اما اشک مجال دیدن نمیدهد. گویا تمام احساساتم به چشمانم منتقل شده و سیل اشک این احساسات را توصیف میکند.
سبکتر و سبکتر
از ضریح فاصله میگیرم تا دیگر زائران امام هشتم نیز دست و دیده بر ضریح بسایند. اشک رهایم نمیکند و با هر قطره اشکی که از چشمانم جاری میشود، سبکتر و سبکتر میشوم. باور میکنم که دیگر آن حالت سرگردانی و آوارگی را ندارم و به آرامش رسیده ام. یاد زنگ گوشی همکارم میافتم “ای حرمت ملجا درماندگان”.
بیشتر بخوانید:
رابطهای متفاوت
کنجکاوی تمام وجودم را گرفته است. من که از آقا چیزی نخواستم، حتی توضیحی در مورد احوالاتم ندادم، چگونه به آرامش رسیده ام. به یاد پزشک و بیمار میافتم. هرگاه که دردی داریم، به پزشک متخصص مراجعه میکنیم، احوالاتمان را توضیح میدهیم و دارو میگیریم. باور میکنم که این بیمار و آن پزشک رابطهای متفاوت دارند. آنقدر متحول شده ام که گمان میکنم امام رضا (ع) فقط امام من است.
غرور معنا ندارد
احساس میکنم از آن حالت روحانی فاصله گرفته ام. به جمعیت نگاه میکنم تا شاید موردی مشابه خودم ببینم. اینجا غرور معنا ندارد. اگر در حرم امام نبودم، گمان میکردم که مردم دیوانه شده اند. مگر میشود اشک بریزی و بدون توجه به اطراف، با خودت بلند بلند حرف بزنی؟! همه فکر میکنند امام فقط پای درد دل آنها نشسته و با آنها سخن میگوید. اینجا به غیر از امام، هیچ کس و هیچ چیز دیده نمیشود.
حال خوب خوب
یک ساعت هم نگذشته، اما حالم خوب خوب شده و میخواهم از بارگاه امام هشتم خارج شوم. همه عقب عقب میروند تا مبادا سوتفاهم شود. هیچ کس نمیخواهد به پشت کردن به آقا متهم شود. آخرین بوسهها بر درها زده میشود و عدهای به خاک میافتند و بر خاک آستان بوسه میزنند. نمیدانم اینها چه شغل یا جایگاهی دارند، اما اطمینان دارم که در بین آنها، پزشک، کشاورز، تاجر، صاحب منصب، فقیر، غنی و از هر قشری وجود دارد، با این تفاوت که ملاک، انتخاب آقاست و من که حالم خوب خوب شده، ایمان دارم که از مقربان درگاه بوده ام.
غبطه به حال مردم مشهد
به فرودگاه میروم و در لیست انتظار، بلیت برگشت را میگیرم. به حال مردم مشهد غبطه میخورم. چقدر خوب است که همسایه امام هشتم باشی و هرگاه که حالت غیر قابل تحملی داشتی، خودت را به ضریح برسانی، اشک بریزی و شفا بگیری. به یاد مامون ملعون میافتم که اگر امام رضا (ع) را به خراسان دعوت و سپس شهید نمیکرد، امروز شیعیان کجا میتوانستند آرامش بگیرند. باور میکنم که این نگاه مهربان خداوند به مردم ایران بوده تا ۱۴۰۰ سال قبل امامشان به ایران بیاید، در خراسان شهید شود تا برای سالیان سال، مردم حرمی داشته باشند که ملجا درماندگان باشد.