هنر دانشجویی و رویاهای پدرم

اشتراک گذاری :

خبرداری؟

شانزدهم آذر، روز دانشجو و پاسداشت مجاهدت ها و تلاش های جویندگان علم و آگاهی در سنگر دانشگاه نامگذاری شده است، این روز نه فقط یک مناسبت تقویمی بلکه یادآور روح پرسشگری، عدالت‌خواهی و تلاش نسل جوان این سرزمین است، روزی که هرکس در آن، قصه‌ای از رنج و امید را در دل خود حمل می‌کند. برای من، این روز رنگ و بوی دیگری دارد چرا که تمام مسیر زندگی‌ام با واژه دانشجو معنا پیدا کرد و هنوز هم هر بار که به کلاس قدم می‌گذارم، انگار دوباره به همان روزهای شور، نگرانی و آرزوهای جوانی بازمی‌گردم.

راه من با یک آرزوی ساده اما بزرگ آغاز شد. هنوز یک سال به دیپلمم مانده بود که شوق کنکور و ورود به دانشگاه تمام ذهنم را درگیر کرد. از همان نوجوانی رؤیای پزشک یا دندانپزشک شدن داشتم؛ رؤیایی که نه‌تنها از علاقه شخصی‌ام سرچشمه می‌گرفت، بلکه نگاه پر‌افتخار پدرم آن را در دلم ریشه‌دارتر می‌کرد که همیشه دوست داشت روزی «خانم دکتر بابا» صدایم کند. شاید دلیل آن رنج  بزرگی بود که در گذشته تجربه کرد؛ فوت مادربزرگم در زمان کودکی پدرم! بنابراین به‌عنوان فرزند و نوه ارشد، بار مسئولیت و مهر خانواده را از همان سال‌های نوجوانی بر دوش حس می‌کردم.

آن سال در رشته مامایی قبول شدم و با تمام انرژی ثبت‌نام کردم. تصمیم گرفته بودم با سرعت درس بخوانم و دوباره کنکور بدهم تا وارد رشته پزشکی شوم. درس می‌خواندم، برنامه‌ریزی می‌کردم و به فردایی فکر می‌کردم که شاید سپیدپوش شوم و پدرم سرشار از افتخار درونی باشد. اما مسیر زندگی گاهی درست در پیچ‌هایی که انتظارش را نداری تغییر می‌کند. سال بعد پزشکی قبول نشدم؛ هرچند مدارکم برای دندانپزشکی در هند اپلای شد و برای شروع راهی تازه آماده بودم.

در همان روزها، اتفاقی ساده همه چیز را دگرگون کرد؛ فردی در مسیرم قرار گرفت و با نگاهی سرشار از اطمینان گفت: «تو دختر توانمند و باهوشی هستی؛ چرا تنها به کشوری غریب بروی؟! با انتخاب رشته انسانی زودتر به هدف می رسی!» این حرف، آن‌قدر عجیب و جسورانه بود که انگار تلنگری به روحم زد. تمام خطرات را به جان خریدم و با تغییر محور مطالعاتی به سمت علوم انسانی، به شکل غیرقابل‌باوری در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شدم؛ رشته‌ای که بعدها فهمیدم چقدر به شخصیت و روحیاتم نزدیک است.

اولین روزهای ورودم به دانشگاه، ترکیبی از شعف، ترس، غرور و شوق بود. با برنامه‌ریزی دقیق در کلاس‌ها شرکت می‌کردم، خوب گوش می‌دادم و برای بهتر سخن گفتن و قوی‌تر استدلال کردن تلاش می‌کردم. آرزو داشتم دانشجویی باشم که بتواند از حق بگوید، برای عدالت بجنگد و جهان کوچک اطرافش را کمی بهتر کند. در کنار همه این‌ها، رؤیای زن بودن، مادر بودن، و ستون یک خانواده بودن را نیز در دلم داشتم.

بیشتر بخوانید: بیمه، قلکی برای امروز و فردا

در اواخر تحصیل در مقطع کارشناسی وارد بازار کار شدم و این آغاز دوره‌ای سخت اما پربرکت بود. میان کار و درس می‌دویدم، شب‌ها خسته می‌افتادم اما صبح‌ها با امید بیدار می‌شدم. بعدها با مشاوره و تشویق اساتید دانشگاه کارشناسی ارشد قبول شدم. بعدها این تشویق‌ها محرک بزرگی شدند تا در مسیر تحصیل در مقطع دکتری قدم بردارم، مسیری پر از فراز و نشیب بود؛ اشک، لبخند، خستگی، شکست و پیروزی، همه را تجربه کردم. اما در نهایت، با سربلندی و تلاشی از عمق وجود، آن را به پایان رساندم.

و امروز که خودم در جایگاه مدرس ایستاده‌ام، هنوز در وجودم همان حس‌های روزهای دانشجویی جریان دارد. هر بار که نگاه مشتاق دانشجویی را می‌بینم، به یاد خودم می‌افتم؛ همان دختر جوانی که با امیدی بزرگ راه افتاد و از هیچ مانعی نترسید و از این حیث به خودم می بالم!

این یادداشت را تقدیم می‌کنم به همه‌ دانشجویان، به شما که شاید مسیرتان سخت باشد اما قلبتان سرشار از امید است. به شما که گاهی خسته می‌شوید اما هرگز رؤیاهایتان را رها نمی‌کنید و … به همه‌ شما که آینده را می‌سازید!

«به خودت و آنچه که هستی ایمان داشته باش! بدان که در درونت چیزی بزرگ‌تر و قوی‌تر از تمامی موانع وجود دارد.» / روز دانشجو مبارک!