اشتراک گذاری :
خبرداری؟ درک درستی از آرامش نداریم، زیرا قدر آرامش را نمیدانیم. با وجود آنکه بارها لذت آرامش را تجربه کرده ایم، چالش ایجاد میکنیم و به یکدیگر حتی خودمان استرس میدهیم. اگر برای ساعت ۴ وقت ملاقات داریم، بدون در نظر گرفتن مشکلاتی همچون ترافیک، پنچری ماشین و… وقت کشی میکنیم غافل از آنکه در تمام این مدت بارها ساعت را نگاه میکنیم و نگران از دست رفتن وقت هستیم. از سوی دیگر وقتی برای رفتن به محل قرار سوار تاکسی میشویم، دایم سر راننده نق میزنیم که چرا از مسیر بهتری که ترافیک ندارد، نرفته یا چرا تند نمیرود و بدین صورت به خودمان و راننده استرس وارد میکنیم. مبادا همسرم از کیف، کفش، لباس، عطر و… که خریده ام خوشش نیاید؟ از کارواش بیرون آمده ایم و نگران این هستیم که باران بیاید. مبادا تیم محبوبم شکست بخورد. خلاصه کوچکترین مطلبی که ذهنمان را درگیر میکند، استرس میگیریم و روزگارمان را جهنم میکنیم. اما ریشه در کجاست؟ آیا شخصیت استرس زا داریم یا شرایط جامعه چنین رویکردی را در ما نهادینه کرده است.
رانندگان بی اخلاق
در راه بندان متوقف شده ایم و خودروها پشت سر هم ایستاده اند. یک راننده بی اخلاقی میکند و یک باره با حرکتی غیر منتظره وارد مسیر ما میشود، اعتراض میکنیم و فرد متخلف به جای عذرخواهی، توهین و بی احترامی میکند، حق با کیست؟ با این فرد باید چگونه برخورد کنیم؟ این فرد را نادیده بگیریم یا اعتراض کنیم؟ نتیجه چه خواهد شد؟ خودخوری میکنیم، نه به خاطر اینکه فردی بی اخلاق و زیاده خواه اعصابمان را به هم ریخته، به خاطر اینکه نسل این افراد کی از روی زمین برداشته میشود و تا کی باید این همه بی فرهنگی را تحمل کنیم؟
نبود درک شرایط
برای اطلاع از وضعیت کشورمان به اخبار گوش میدهیم. سکه در یک روز ۵ میلیون تومان گران شده، دلار از ۲۵ هزار تومان به ۵۰ هزار تومان رسیده، پراید ۲۰ میلیون تومانی به ۴۰۰ میلیون تومان رسیده، گوشت کیلویی ۵۰۰ هزار تومان فروخته میشود و تو هنوز همان حقوق ثابتی را میگیری که دولت برای تو تعیین کرده است. در دلت غوغاست. از خودت میپرسی مگر آقایان زندگی من را درک نمیکنند؟ یک لحظه افزایش قیمتها را با حقوق ثابت خودت مقایسه میکنی و هنگامی که متوجه میشوی این حقوق ۱۵ روز هزینه هایت را نیز تامین نمیکند، بابت شرمندگی مقابل خانواده ات سرخ میشوی و ترسیم آن لحظه باعث ایجاد استرس میشود. اما کاری از دستت بر نمیآید.
دردهای بی پایان روزگار
در جمع اعضای خانواده ات نشستهای و از درد روزگار سخن میگویی. آمارها ناامید کننده است. افزایش سرقت، جنایت، زورگیری، کیف قاپی، هتک حرمت، پسری که با قمه جلوی دختری را گرفته تا به زور با خودش ببرد. فریادت از این همه ناامنی بلند میشود که متوجه میشوی مدتی است کسی با تو تماس نگرفته، دنبال گوشی ات میگردی، اما خبری نیست و تازه متوجه میشوی گوشی ات را زده اند. دنیا بر سرت آوار میشود، زیرا برای خرید یک گوشی معمولی باید وام بگیری. همه اینها استرس است. تا چند لحظه قبل در مورد گوشی قاپی سخن میگفتی و متوجه شدی گوشی ات را زده اند و نگران میشوی که مبادا زورگیری و هتک حرمت هم سراغت بیاید؟
بحران زیرمیزی
بدنبال دلیل بحرانهای زندگی ات میگردی و تازه متوجه میشوی که بحران زندگی افراد در جامعه رقم میخورد. به یاد میآوری که برای انجام یک کار معمولی به اداره مراجعه کردهای و به صراحت کارشکنی میکنند و هنگامی که گلایه میکنی، سخن از زیرمیزی به میان میآید. از خودت میپرسی که چرا برای انجام یک کار قانونی باید رشوه بدهی، پاسخی نیست و بازهم آزرده خاطر میشوی.
پروندههایی که باز میشوند
در محیط کار نشستهای که از سازمان امور مالیاتی تماس میگیرند و خواستار پرداخت مالیاتی میشوند که ۱۰ سال از تاریخ آن گذشته و هیچ موضوعیتی ندارد. توضیح میدهی که در آن زمان مفاصا حساب گرفته ای، قبول نمیکنند! اعلام میکنی که در آن زمان شریک داشتهای و مستندات را ارایه میدهی، اما باز هم قبول نمیکنند! حیران از این شدهای که مگر میشود، قانونی وضع کرد که پرونده ۱۰ سال قبل باز شود و به زور از آدم مالیات بگیرند و بدتر آنکه سراغ کسی بیایند که به او دسترسی دارند؟
خسته از سیاهی
از این همه مشکل و سیاهی خسته شده ای. یک باره تصمیم میگیری فضا را عوض کنی و به یاد خوبیها بیفتی. به یاد میآوری که چندی قبل گوشی ات را در ادارهای جا گذاشته بودی و هنگامی که با گوشی ات تماس گرفتی، کارمند اداره قول داد منتظرت بماند تا بروی و گوشی ات را تحویل بگیری. هنگامی که به آن اداره میروی، تازه متوجه میشوی که آن کارمند فقط برای آنکه گوشی ات را بدهد، ساعتی منتظر مانده و بابت این کار قرار نیست اضافه کار بگیرد. بخاطر میآوری که هنگام ناهار به ادارهای مراجعه کردی و کارمند اداره اعلام کرده با وجود فرا رسیدن وقت ناهار و استراحت، حاضر است بخشی از زمان استراحتش را نادیده بگیرد تا کار تو را انجام دهد. چندین مورد دیگر هم از ذهنت عبور میکند و مقداری آرام میگیری. احساس میکنی احترام به حقوق شهروندی هنوز هم وجود دارد، اما بازهم حسرت میخوری که چرا انگشت شمار شده است.
قاضی کردن کلاه
این سوال ذهنت را آزار میدهد که چرا به جای شاد بودن و دادن حال خوش، به یکدیگر استرس میدهیم. چرا قدر لحظات با هم بودن را درک نمیکنیم و به جای چالش و مشکل، از آسایش و آرامش سخن نمیگوییم؟ یاد لحظاتی میافتیم که وارد خانه میشویم، اما تمامی سختیها را به کانون خانواده منتقل کرده ایم؟ مگر قرار نیست سختیها را پشت در بگذاریم؟ مگر مفهوم خانواده این نیست که همچون امواج سرگردان در طوفان، به ساحل شنی و نرم ساحل رسیده ایم؟ چرا نمیتوانیم طوفانها و ناآرامیهای روز را فراموش کنیم؟
انتخاب با ماست
اگرچه تحمل این همه ناملایمات سخت است و رفتارهای غلط، توهین آمیز و حتی وحشیانه در طول روز آزارمان میدهد، اما این انتخاب با ماست که کدامیک را برگزینیم. آیا این همه بی اخلاقی را به کانون گرم خانواده بیاوریم و استرس را منتقل کنیم، یا بدیها را پشت جا بگذاریم؟